مي تراود مهتاب
مي درخشد شبتاب،
نيست يكدم شكند خواب به چشم كس وليك
غم اين خفته چند
خواب در چشم ترم مي شكند
نگران با من، استاده سحر
صبح مي خواهد از من
كز مبارك دم او آورم اين قوم به جان باخته را بكله خبر،
در جگر ليكن خاري
از ره اين سفرم مي شكند.
نازك آراي تن ساق گلي
كه به جانش كِشتم
و به جان دادمش آب
اي دريغا! به برم مي شكند.
دست ها مي سايم
تا در بگشايم
بر عبث مي پايم
كه به در كس آيد
در و ديوارِ به هم ريخته شان
بر سرم مي شكند.
مي تراود مهتاب
مي درخشد شبتاب؛
مانده پاي آبله از راه دراز
بر دم دهكده مردي تنها
كوله بارش بر دوش
دست او بر در، مي گويد با خود:
غم اين خفته چند
خواب در چشمِ ترم مي شكند.
نظرات شما عزیزان: